بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۰ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک استادی داشتم بسیار عالم نه فقط در رشته خودمان (مشاوره) که بیشتر او را با آمار و پژوهش می شناسند. من از ایشان خیلی چیزها یاد گرفتم خدا حفظش کند و همواره از فیوضاتش بهره مندش کند و آروزی عافیت و سلامتی و عاقبت بخیری برایش دارم.

بعد اتمام ترم و فارغ التحصیلی به دیدنش رفتم و برایش هدیه ای بردم.

برای این هدیه به نظرم رسید که جمله ی زیبایی را انتخاب کنم و بدهم به یک خوشنویس تا برایم بنویسد و آنرا قاب بگیرم.

خب برای این کار ابتدا دنبال آن جمله رفتم کلی در صفحات گوگل قدم فرسایی کردم ولی جمله ها و متن ها چنگی به دل نمی زد. سراغ دوستان و همکلاسی ها رفتم که دنبال یک جمله هستم در مورد استاد. جملات آنها هم دلم را راضی نکرد.

با همین حیرانی سراغ استاد خطم رفتم تا سفارش خط را بدهم و مقدماتش را آماده کند، استاد خط به نجاتم آمد گفت بیا گشتی در این اشعار بزنیم. کتابی خیلی کم حجم که دارای بیت هایی کوتاه برای سرمشق خطاطی بود، آن کتاب را ورق می زد شعرهایش را می خواندیم ولی هنوز چیزی به دلم نبود که یکهو به شعری رسیدیم به این مضمون:

جان ها فدای مَردُم نیکو نهاد باد

خوشم آمد از این مصرع

این را استاد خطم بلند می خواند و دوباره خواند:

جان ها فدای استادِ نیکو نهاد باد

خودش بود خودِ خودِ خودش. به دلم نشست و انتخابش کردم.

بجای واژه ی "مردم"  واژه ی "استاد" را گذاشتیم.

قرار شد که همین را استادم برایم بنویسد.

قبلش در مورد چطور نوشتنش و چیدمان حروف و کلماتش نظر دادیم و مشورت کردیم و بعد از بالا پایین کردن ها و با توجه به تجارب استاد خطم نسخه ی اولیه را تنظیم کرد که بعد از نوشتنش، رفتم تا ببینم چطور است. حساسیت هایی به خرج دادم و تغییرات نهایی اعمال شد و قرار شد که برایم بنویسد.

بعدِ آن روز استاد خط تماس گرفت که بروم پیشش تا در مورد مصرع انتخابی نظری بدهد.

ایشان گفتند همان واژه ی "مردم" را باید نوشت چون اگر "استاد" را بجایش بگذاریم دخل و تصرف در شعر دیگری کردیم و از لحاظ اخلاقی صحیح نیست. بعلاوه اینکه تلاش می کرد مرا توجیه کند که مردم هم باشد استاد را هم شامل می شود، چون من همچنان بر واژه استاد اصرار داشتم.

آخر سر دیدم حرفش درست است و من از ذوقِ پیدا کردن آن جمله ی دلخواه به این جنبه ی اخلاقی دقت نداشتم.

دیدم اتفاقا درست است لفظ استاد مخصوص می شود برای جناب استادم، ولی چنانچه استاد خواسته باشد به اتاقش بزند شاید رویش نشود ولی واژه ی "مردم" چون عمومیت دارد مشکلی نخواهد بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استاد خطم می توانست شعر را دستکاری کند و آن اثرش کیلومترها از او دور می شد اما وجدان آگاهش فراتر از مرزها را متوجه بود. و حاضر نبود  به هر بهایی از هنرش پول درآورد. چون مطمئنم اگر من قانع نمی شدم و بر دستکاری در شعر مصر بودم ایشان در نهایت مرا ارجاع می دادند به خطاط دیگری.

استاد خطم با آن روحیه ی متعهدانه اش به من آموخت که در هر کاری حتی در تابلوی خوش نویسی باید اصالت و اخلاق را رعایت کرد.

و اگر هر کسی در جایگاه خود با هر هنر یا حرفه ای اینچنین پایبند باشد دنیا بهشت می شود و مدینه فاضله.

این هم شعری پاییزی، با طبیعتی پاییزی و با صدای سالار عقیلی:

 


 

 

پنج شنبه 26 تیر 99

خواهرم یه کار خنده دار کرد من جورابامو گذاشته بودم روی مبل، واسه اینکه خونه مرتب باشه جورابارو برداشت گذاشت لب پنجره بیرون (من توی حیاط بودم) و بهم گفت،

 

منم جورابارو که دیدم کلی خندیدم بلند بلند از ته دلم. حس خوبی داشتم. جورابا خیلی با نمک بودن ازشون عکس گرفتم گفتم شاید بعدا پستش کردم توی وبلاگم.

خیلی خوشحالم امروز بهترین روز زندگیمه چون بالاخره آمدم سمت نویسندگی چند وقته هی میخام بیام نویسنده بشم هی می ترسیدم یا آشنا نبودم و سردرگم بودم واسه همین امروز دارم استارتشو میزنم با همین فایل.

 

وووووی صدای موسی کوتقی عاشق این صداشم نمیدونم چرا بهم آرامش میده دوستشم دارم اون روز اومده بود توی حیاط که داشتم پیاده روی میکردم گفتم از کنارش رد نشم تا بتونه دون و غذایی برا خودش پیدا کنه.

 

نوشته، نویسندگی چقد واژه های آروم و دوست داشتنی هستن.

 

شاهین کلانتری خیلی دوستت دارم امروز که اولین بار فیلم و حرف زدنتو دیدم خیلی لذت بردم چون با سبک روزنامه نویسی قدیم و با آهنگ پیش زمینه ی متناسب با اون دوره ها حرف امروزی میزدی خیلی به دلم نشست یه سبک مخصوص خودتو داشتی احساس کردم از کارت داری لذت میبری.

 

جمعه 27 تیر 99

خیلی جالبه این نوشتن انگار درون ذهنتو داری می بینی و مینویسی.

 

هیچ وقت جدی نرفتم سمت استخدامی چون خوشم نمی یومد از محدودیت خوشم نمیومد بعلاوه اینکه درآمدشم کم هست. از کاری که بهش علاقه نداشته باشم خوشم نمیاد انجامش بدم طبیعیه که به اون کار دل ندی.

 

چقدر عالیه که دارم مینویسم و چقدر عالیه که از نوشتن دارم لذت میبرم.

خوندن کتاب و نوشتن بهم حس خوب و سرشاری میده.

 

دوست دارم ورای یک چیزو ببینم و عادی از کنار هر چیزی نگدرم به قول اون بزرگ هیچ چیزی اتفاقی نیست و چیزایی که ما گمان میکنیم اتفاقیه و تصادفیه کاملا از قبل برنامه ریزی شدست.

و با توجه به اون مفهوم معروف که چشمت به هر چی میفته یه درسی برات نهفته است دوست دارم  در هر چیزی درسی که برام نهفته داره رو کشف کنم و ببینم و این بینش خاص جزء شخصیتم بشه.

 

دوست دارم خوب بنویسم سبک خاص خودم رو در نوشتن داشته باشم. راستی این سبک خاص چیه؟ نشات گرفته از درونه چون اگه قابل آموزش باشه اونوقت دیگه خاص نیست مگه اینکه خودمم آموزشش بدم چون منحصر به منه منحصر به درون منه.

 

دوشنبه 30 تیر 99

بعضی جاها دیدم که نویسنده ها میگن اول که مینویسی کلی چرت و پرت میگی تا بعدش خوب بنویسی ولی من نوشته هامو پرت و بلا و چرت و پرت نمیدونم همشونو دوست دارم یه علقه ی خاصی به نوشته هام دارم خیلی جالبه این واسم. 

 

نمیدونم نویسنده های دیگه چرت و پرت هایی که اسمشونو میذارن دوستشون دارن یا نه، چون چرت و پرت میدونن شاید حس خوبی بهشون نداشته باشند، حایا حالیتا حالیتا حالیا بابا حالیا به قول شاهین کلانتری عزیز حالیا هرچه هست من همین نوشته های شروع کار خودمو دوست دارم حس خوبی بهشون دارم و پرت نمیدونمشون. 

 

حالا بستگی داره که منظور از پرت چی باشه اگه منظور عدم قابلیت چاپ و انتشار و کاربرد واسه مخاطب باشه خب میشه این نوشته های اولیه مو پرت بنامم ولی من پرت یا ناپرت باهاشون حال میکنم.

 

وقتی یه چیزی رو خلق میکنم یه کلمه یه مفهوم ذوق عجیبی بهم دست میده که شاید از مظاهر اشتیاق سوزان به نویسندگی باشه ولی مُردَّدَم بین نویسندگی و مشاوره دادن،

وقتی حس بعد مشاوره دادن به یک انسان رو با حس موقع نویسندگی مقایسه میکنم نمی تونم خط کش بذارم که این از اون بیشتر یا کمتره (منظورم شوق و علاقه است) احساس هر کدوم متفاوتند، از یک جنس نیستند از لحاظ کیفی با هم فرق میکنن، واسه همین نمیتونم از لحاظ کمیت بهشون اندازه بدم و اولویت بدم.

ایشالله که بشه یه طوری مشخص کرد ولی یه چیزی یه ایده که قبلنم به ذهنم اومده الانم اومد اون نقطه ی شیرینی که یه بار خوندمش شاید بشه با ترکیب مشاوره و نویسندگی بهش برسم

مثلا رسیدن به یک سبک خاص در مشاوره دادن که در اون از نوشتن استفاده بشه یه جور درمان نوشتاری، جالبه ها! خیلی میشه روش فکر کرد به نظرم جای کار داره و کمتر بهش پرداخته شده.

 

اسم آزمون و خطا اومد حس خوبی بهم دست داد چون نتیجه آزمون و خطاهای هر شخصی متفاوته یه طور متفاوتی درک میشه و این منجر به یه سبک شخصی میشه این منحصر به فرد بودن و سبک خاص خودتو داشتن در هر کاری به خصوص نویسندگی رو دوست دارم.

 

یاد علاقه جالب استاد کلانتری افتادم انجیر خیسانده در کنار عشق به نویسندگی و یاد خودم افتادم با علایق خاص خودم که عاشق شوید و هسته ی سیبم. 

 

هرکسی دنیاش با دیگری متفاوته و پا گذاشتن به این دنیای متفاوت واسه یکی دیگه جذابه.

 

بداهه گویی جالبه آدم با خودش هم بیشتر آشنا میشه.

 

 وقتی به روزای پیش رو نگاه میکنم حس فوق العاده ای بهم دست میده حسی که مطمئنم مثل الانه؛ لذت بخش روحبخش زنده پویا،  حسی که همراه نویسندگی دارم و چون با تمرین هی قوی تر میشم و هر روز رشد خودمو می بینم سرزنده تر میشم.

این احساسارو دوست دارم اینا موقع مشاوره دادن سراغم نیومده تا حالا، البته زیاد تجربه مشاوره دادن رو نداشتم اینم هست، شاید اگه تجربه های فراوونی داشته باشم یه جور دیگه احساس کنم. خدا عالمه.

بازم رسیدم به مشاوره و نویسندگی. جالبه هی میاد تو ذهنم حتما خیلی برام مهمه آره خب مهمه ولی اصلا دوس ندارم از نویسندگی جدا بشم دنیای جذاب و پویا و متنوع و پررشدی داره خوشم میاد عاشقشم.

 

درسته در شروع کارم ولی فکر نمیکنم این احساسات عمیق من به نویستندگی از سر جوگیری باشه حس میکنم از ته قلبمه و تو خونمه و همیشه باهام بوده هست و خواهد بود.

 

من عاشق لینک دادنم لینک دادن جالبه وقتی میای خاک و تمبان و گوشی و خیلی چیزهای نامرتبط به هم رو پیوند میدی با یک مفهوم، خیلی صحنه ی قشنگی میشه صحنه خلق، صحنه هنرمندی و هنرآفرینی ...

عاشق این صحنه های آفرینشم

عاشق این لینک دادنهای تجاربمم

 

یاد لینک ها و بافتن های پست های وبلاگ قدیمی بخیر از کجا به کجا که میرفتم ولی چه قدر قشنگ میرفتم.

عاشق یه چیز دیگم هستم عاشق اون لحظاتیم که ایده میاد سراغم.

 

 

 

 

استاد کلانتری در بین تمرین های نویسندگی یک تمرین پرطرفدار و بِکری دارند به نام هزارکلمه نویسی روزانه.

این تمرین به این صورت است که در پشت سیستم می نشینی و صفحه ی ورد را باز می کنی و شروع می کنی به نوشتن.

نوشتن چی؟ هر چه دل تنگت می‌خواهد. آن موقع هم که دل تنگت چیزی نگفت، به ذهن بازت مراجعه کن و هر چه درونش می گذرد به صفحه ی ورد منتقلش کن، ذهن هم که ماشاءالله بازار شام، همیشه پر است.

پس صفحه ی وُرد که ظرف این تمرین است هیچ گاه خالی نمی ماند و نباید خالی بماند، هرچه که به ذهنت می رسد از خودآگاه و ناخودآگاه بدون سانسور بنویس. این فایل ورد را نامی برایش بگذار و اختصاص بده به تمرین هزارکلمه نویسی.

تا کی بنویسم؟ تا آن موقع که واژه شمار وُرد روی هزار برود آن موقع توقف کن و تمرین تمام است.

درچه مدت بنویسم؟ بستگی به سرعت تایپت دارد ولی معمولا از 15 تا 30 دقیقه (من خودم اوایل 45 دقیقه طول می کشید، الان نیم ساعت یا کمتر).

در چه بازه از زمان بنویسم؟ هر روز، این تمرین روزانه نویسی است.

شرایط خاصی هم دارد؟ بله. اول اینکه بی وقفه می نویسی یعنی دستانت را از روی صفحه کلید بر نمیداری، و چشمانت را به دور و بر نمی چرخانی. فرض کن مسابقه ی سرعت نویسی است.

دوم اینکه در هرجای تمرین که بودی به عقب بر نمی گردی و یک خط قبل را هم نمی بینی و دوباره نمی خوانی. در اوایل هم تا مدت ها هزار کلمه های روزهای قبل را نمی خوانی.

سوم اینکه  نوشته هایت هر چه بودند پرت یا ناپرت، منفی یا مثبت، فحش یا تحسین و خلاصه هر چه که نوشته ای را قضاوت نمی کنی.

هدف این تمرین چیست؟ چون به صورت آزادنویسی است برکات زیادی خواهد داشت که چنانچه مشغول شوی متوجه می شوی، ولی هدف اصلی از این تمرین تقویت عضلات نویسندگی است.

جهت آشنایی کامل تر و با جزئیات این تمرین به لینک زیر در سایت استاد کلانتری مراجعه کنید:

با همین یک تمرین نویسنده شوید

خب من هم پس از آشنایی با این تمرین پرثمر به آن مشغول شدم. و تاکنون 60 هزار کلمه آزاد نویسی کرده ام. فایل هزار کلمه نویسی ام را که باز می کنم تا به پایین صفحه برسم گاهی چشمم به واژه هایی می افتد که دوست دارم دوباره بخوانمشان.

امشب در شروع این تمرین تصمیم گرفتم که بخش هایی از این فایل هزار کلمه هایم را گلچین کنم و برای پست امشبم بگذارم. اما بعد از اجرا کردن دیدم که فقط بخش کوچکی از فایل را خوانده ام و کلی مطلب گلچین کردم و پست های دیگری را نیز می طلبد. پس به ذهنم آمد که بخش مخصوصی را در وبلاگ به گلچین هایی از فایل هزارکلمه های روزانه ام اختصاص بدهم.

بنابراین در بین موضوعات وبلاگ بخشی را گذاشتم به اسم هزار کلمه از هزارکلمه ها.

اسمش را هزار کلمه گذاشتم چون در هر پست هزار کلمه را گلچین خواهم کرد.

قطره ام یک شمس خواهم که دهد گرما به جانم

و کنم پرواز، پیوندم به آن یارِ سحابم

 

یک روز پیوستن به یک جوی، گاه غلطیدن به یک حوض

این رکود و این تنوع کرد ملولم، دلزدم

 

برکه ام یک حوض آبم خسته ام من نهر خواهم

تا به مانع ها و آبگیرها نبندم دل، نخشکم

 

چشمه ای خواهم بجوشد از شروعم، مبدأم 

تا نمانم و نگندم و نمیرم در رهم

 

 

امروز سریال جواهری در قصر را نگاه می کردم، آن چیزی که مرا جذب این سریال می کند تلاش و سماجت و کنجکاوی و روحیه ی خستگی ناپذیر شخصیت یانگوم است نه خاله زنکی ها و حزبی گری ها و عیش و نوش های سریال.

خودم هم باورم نمی شود که گاهی در لحظات خستگی، بی حوصلگی، بی انگیزگی، ولنگاری وقتی چهره مصمم یانگوم و تلاش هایش را مجسم میکنم نیرویی عجیب میگیرم. 

کتابی داریم ما به اسم روانشناسی رشد از لورابرگ‌‌؛ ازکتاب های معروف دروس دانشگاهی است. 

 

از آغاز تصمیم به شرکت در استخدامی شروع کردم به خواندن این کتاب. یک سه چهار روزی می شود. 

 

باید تا الان نصفش را یا ثلثش را می خواندم، کتاب حجیمی است. 

 

ولی تا الان ده صفحه بیشتر نخوانده ام. 

 

و امروز کلا روی صفحه ده استارت می زدم و جلو نمی رفتم، دیدم بدجور وقتم می رود، گفتم بیایم بنویسم و بررسی کنم تا بفهمم چرا نمی خوانم. چرا دل نمی‌دهم.

 

علتش را یافتم، کم انگیزه گی بود. 

 

علت کمبود انگیزه چه بود؟ همان دلیلی که تا حالا نرفتم سمت این حیطه، علاقه، علاقه ی اصلیم این نبوده و نیست. 

 

تصمیم مهمی گرفتم، که نخوانم برای استخدامی. 

 

 

این هم تاثیر هم نشینی کوتاهی با جناب حافظ، طبع شعری ما را بیدار کردند:

 

کجایی ای عزیز من چرا زودتر نمی آیی

مرا کشتی از این دوری چرا زودتر نمی آیی

 

مرا هر دم اگر بینی درون آتشم بینی 

نه هر لحظه به یک جوری، چرا زودتر نمی آیی

 

دلم خسته شده از دونِ دنیای حریصان و 

ز زخم طعن آن کوری چرا زودتر نمی آیی

 

شود آیا که جشن بودنت گیرم و خویشان را

کنم دعوت به یک سوری چرا زودتر نمی آیی  

 

بتازم بر حریفانت که دارند قصد بدخواهیِ

تو ارچه به یک موری چرا زودتر نمی آیی 

 

و از آسودنت هردم خیال باطلی دارند 

و نیرنگی بر این حوری چرا زودتر نمی آیی 

 

بهار من بیا و زخم دل را مرهمی بگذار 

بیفکن در سرم شوری چرا زودتر نمی آیی 

 

نگار من‌ تو ای پشت و پناه من بکن رحمی

به این نازک دل توری چرا زودتر نمی آیی

 

تو ای ماها بیا و خانه ی قبرم مزین کن

منور کن به یک نوری چرا زودتر نمی آیی

 

طواف خانه ی کعبه نیازم نیست هیچ موقع 

که دارم بیت معموری چرا زودتر نمی آیی 

 

بترسم من از این عشقت که واله سازدم آخر

و آواره ی هر طوری چرا زودتر نمی آیی 

 

رسیده جانِ من بر لب، تو ای لیل و نهار من

همین لحظه بتاب هوری چرا زودتر نمی آیی

 

اگر جُنبی تو دیرهنگام نایاب است تن و روحم

بیابی غرقه در خوری چرا زودتر نمی آیی 

 

اگر آیی به فصل زرد، ببینی این خزانت را 

بخواند خفته در گوری چرا زودتر نمی آیی 

 

 

 

 

تا حالا شعر گفتین؟

اولین باری که شعر گفتم راهنمایی بودم و آن شعر پر اشتباه و کم مایه ام را با کمال اعتماد به نفس به کسی که طبعی در این زمینه داشت نشان دادم. و بیچاره هر چه می‌گشت تا نقطه ی قوتی را بیابد و زیر ذوق من نزند نمی توانست

فقط یادم هست همین بیت وزینم را برگرداند که قافیه هاش تا حدودی به هم می خورند:

 

دلم میخاد بگم بهت 

خیلی بودم منتظرت

خلاصه‌ این بهترینش بود.... 

 

گذشت، دبیرستان، می‌آمدم  اول کتاب هایم وسط کتاب هایم آخر کتاب هایم حاشیه ی کتاب هایم و خلاصه هر جای سفیدی که در کتاب به تورم می‌خورد می نوشتم، بیتی جمله ی زیبایی می نوشتم، علاقه ای عجیب به یادداشت های غیر درسی در کنار کتاب های درسی داشتم.

آن موقع هم گاهی اشعاری بس بلند می سرودم

همین یادم هست‌ :

 

دلم هر روز دلم هر شب دلم هر دم به یادت

دلم بی تاب و پرغوغاست 

دلم دائم ز من گیرد سراغت

​​​​​

....

خلاصه دست شعرای قدیم و جدید را از پشت بسته بودم.

 

امشبم از آن حس های شاعرانه سراغم آمد و بارشی بس ادیبانه داشتم کاش رویم بشود از اشعار نابم شما را بهره مند کنم، بگذارید بگویم:

.... 

.... 

روی من را بین چقدر پژمرده است

زیر چشمانم ببین چه خالی است 

... 

... 

این چنین من را نبین قدِ خمید

این چنین من را نبین لاغر، نحیف 

 من بُدم هیکل درشت سینه ستبر

من بُدم سنگین تر از... 

 

می بینید چه دستی دارم در قافیه هایی بس هم وزن. اصلا استعداد توی خونم هست مگه نه؟

 

امشب ده بیت گفتم ولی بی وقفه مثل تمرین هزار کلمه نویسی یا صفحات صبحگاهی.

جالب بود هر چند وزن و قافیه اش درست حسابی نبود

ولی با سرعت نوشتن و در لحظه نوشتن بس لذت داشت برایم

 

یاد آن هنر آموز کلاس خطاطی مان بخیر که چه زیبا می نوشت درجه ی ممتازی و استادی را گرفته بود و هم سطح استاد خطمان شده بود. 

استاد خطمان یک روز دست خط روز اول این شاگرد دیروز و استاد امروز را به ما نشان داد. همه مان از تعجب دهان هایمان سه متر باز شد. 

صدرحمت به خرچنگ قورباغه‌هایی که تا حالا دیده بودم، استادمان حتی می خواسته به او بگوید که برو و وقتت را در این راه نگذار. اینقدر از او ناامید بوده. 

ولی پشتکار و ممارست و اراده ی قوی شاگرد مانع این ابراز بازخورد استاد به او شده بود. 

و آخر هم شد اسوه ی تلاش و نه قربانی استعداد ضعیف.

 

 

امروز برای تهیه کتاب های استخدامی کلی قدم فرسایی کردم 

پاهایم با اینکه عاشق پیاده روی هستند ولی امروز همراهان خوبی برایم نبودند

بخاطر کفش های تازه ام قوزک پای چپم زخم برداشت، کفی گذاشتم برایش باز انگشتانم از فشار دادشان درآمد.

به این وضعیت فشردگی و آزردگی پا، پاشنه بلندی کفش را هم اضافه کنید...

به این حال بار سنگین (سه کتاب ادبی قطور) را هم بیفزایید، دوباره به این بغرنج این را هم در نظر بگیرید که به کتابخانه که رسیدم از وجنات درب ورودیش معلوم بود که خبرهاییست، نزدیکتر شدم دیدم اطلاعیه چسبانده به درب قفل شده که از دیروز تا اطلاع ثانویه کتابخانه تا ساعت ١٣ باز است، یعنی شیفت بعدازظهر تعطیل است و آن موقع ساعت ۶ عصر بود. و آن وقت حال من‌ را در پشت درب های بسته تصور کنید با آن سه کتاب سنگین و آن کفش ها و آن پاها.... به هدف نرسیده و بار اضافی کتاب های امانت بر دوش، دوباره برگشت همان آش و همان کاسه... 

 

باز هم شکر...  در همان پشت در بسته سمت راستم گربه ای آرمیده بود بی غم بی دغدغه مهمان گالری ام کردمش، جلوتر در داخل پارک ملت بچه گربه ای ریز که شنگول می دوید و بازی می‌کرد و در کمین پرنده ای اندکی درشت تر از خودش نشسته بود که لحظاتی ایستادم و نگاهش کردم مهمان دوربینم شد. 

 

امشب با دو عزیز هم صحبت شدم جالب بود در هر دو یک چیز مشترک بود:  «غم» و جالب‌تر جنس غم از یک خانواده بود. هر چند درک غم و میزان فشار غم یکسان نبود.

 

در مواجهه با غم و درد و سختی سوالاتی لاجرم برای من بیننده ی درد دیگران و برای آن دیگران تجربه کننده ی رنج و برای من در موقعیت چشش دردهای خودم پیش می آید. اینکه:

 

چرا غم؟ چرا درد و رنج و سختی؟ 

تا کی درد؟ 

چرا من؟ 

چرا خوش نباشم؟ 

اصلا چرا آدما مثل آن گربه راحت و آسوده نیاسایند؟ 

چرا مثل آن بچه گربه مسرور و بی باک و بازیگوش و از درد بی خبر نباشند؟ 

چرا دنیا این همه سختی دارد؟ انگار ناف دنیا را با سختی و رنج بریدند. 

فلسفه سختی دیدن چیست به راستی؟