بنویسید و بنویسید و بنویسید

بنویس تا رشد کنی

۳۰ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

امروز یک طرحی را پیاده کردم که به مزاجم خوش آمد، شاید شما هم خوشتان آمد. 

 

بعد هر جلسه ی مطالعه کتاب یا وبخوانی یا شعرخوانی یا هر ورودی دیگری به ذهن، یک نشست ١٠ دقیقه ای نوشتاری داشتم به صورت آزاد نویسی که خیلی لذت‌بخش و مفید بود.

 

در یک فایل وردی نوشتم. و اسمش را نشست های میان وعده سیو کردم. تا هر وقت روز خواستم در آن محتویات ذهنم را پیاده کنم آزاد باشم. 

 

به طور خلاصه یعنی بعد هر ورودی ده دقیقه خروجی داشتم. 

 

این خروجی می‌تواند آزاد نویسی باشد می تواند آزادگویی باشد

مثلا من چهار نشست نوشتاری داشتم یک نشست گفتاری.  

 

در اردوی راهیان نور در قسمت عقب اتوبوس نشسته بودم، در مسیر یک نفر برایمان رمان عاشقانه می‌خواند، خسته می شد کسی دیگر می‌خواند. 

 

هنوز اوایلش بود و شخصیت های رمان با هم ازدواج نکرده بودند و لحظات شیرینشان را می شنیدیم که ناگاه یکی از نابلدها آمد و زد کاسه کوزه بساط ذوق مرا به هم زد. 

 

_بچه ها این رمان زندگی فلان شهید طلبه است 

+ای کوفت ای درد

 

یعنی با همین جمله به خلاصه ترین شکل ممکن ته رمان را گفت. و جزئیات دیگری هم گفت که الان یادم نیست، ولی قشنگ یادم هست که آن لحظه دوست داشتم کله طرف رو بکوبونم به شیشه ماشین یا کلمو بکوبونم به کلش یا کله خودمو بزنم به جایی از حرص... 

 

دیگر ادامه ی رمان را گوش نکردم موقعی برایم جذاب بود که ذره ذره خود نویسنده مرا با آن قلم شیرینش با ادامه و آخرش آشنا می‌کرد. 

 

شخصیت آن نابلد در جوانب دیگر هم خیلی مستقیم بود.

 

کمی از این شخصیت های مستقیمِ بد سلیقه ی زبانْ تند بگویم.

مرادم آن تیپ افرادی است که افتخارشان رک بودنشان است. 

همیشه از اینکه در جلوی فردی عیبش را می‌گویند از خود راضی اند و به به و چه چه می فرستند به این رک بودنشان و أه أه و پیف پیف می فرستند به آدم های دورویی که پشت افراد عیب‌جویی می‌کنند.

بنابراین خود را یکروی صادق و آنها را منافق دوروی مکار می شناسند. 

 

اما با همه ی این سنگ یکرویی به سینه زدن و تنفر از دورویی و پشت فرد حرف زدن، در کمال ناباوری می روند و تا دلشان بخواهد، تا جایی که عقده گشایی شود عیب‌جویی می‌کنند حتی بیشتر و با کیفیت بهترتر از آن منافق مکار. و عیب جویی را به کمال خود می رسانند. وقتی از آنها می پرسی که

 

+فلانی چرا پشتش حرف می زنی؟ تو که... 

_جلو روشم گفتم 

+جلو روشم میگی که پشتش می زنی؟ 

 

 

از لحاظ آنها این یعنی یکرویی. 

 

خب آن دورو که یک قدم از تو جلوتر است فقط پشت می زند، تو هم جلویش هم پشتش می زنی، اگر زبان گرمی می داشتی و بلد بودی چطور انتقاد کنی و آن جلوی رو گفتن هایت موثر بود و آتش به دل طرف نمی زد به هر حال، اما تو که در جلو گفتن ها به فکر عیب گویی دوستانه و دلسوزانه و با هدف اصلاح طرف نیستی و در صدد عیب‌جویی و پیاده کردن خشمت برطرف هستی و یا هر انگیزه ای غیر از اصلاح در سرت هست. 

 

 تو نباید کلمه رک بودن را یکرو بودن را به خودت ببندی و آلوده اش کنی. 

یا خود را یکرو جا زدن در چشم ها ماسکی شده بر دورو بودنت؟

 

 آن یکرویی یک روست که فقط در جلوی رو بگوید آن هم با لطافت و ظرافت و ملایمت تا خاطر عزیزی خراشی برندارد. 

 

چنانچه با هدف خیرخواهانه عیب طرف را می‌گویی اما بدسلیقگیت در انتخاب واژه ها و یا لحن بیان و یا سبک گفتن هویداست و هیچ اثری در طرف نمی‌گذارد که گاه نتیجه ی عکس هم می دهد، خب برو اصول انتقاد کردن را یادبگیر آقاجان. 

 

اگر مستقیم گفتنت همراه با قضاوت نیست همراه با سرزنش نیست، نصیحت گونه نیست، تحقیرآمیز نیست توهین ندارد بی احترامی ندارد آن وقت تازه یک بیان خشک برهنه است که باید با لطافت های کلامی آراسته شود و با در نظر گرفتن مختصات شخصیت طرف گفته شود.

 

قشنگ ترین حرف ها در لحن خشونت آمیز آب می شود. 

بالاترین نیت های خیرخواهانه در لایه های کنایه آمیز گفتن محو و نابود می شود. 

 

البته که کنایه داریم تا کنایه گاهی کاربلد سنجیده ای تنها در چارچوب کنایه ای تاثیر مثبت و سازنده را می بیند.

 

در هر صورت عیب گفتن اغلب مقاومت زاست، مستقیم گفتنش هم، به اندازه کافی سخت و خشن هست، اگر با زیبایی های زبان مزین نشود مثل هدیه ی بی کادو می ماند. 

 

وای به حال روزی که با مقاصد غیر اصلاحانه و نشات گرفته از کمبودهای درون باشد... 

 

 

دیشب آخر شب یک ماشین با سرعت زیاد از توی کوچه مان گذشت. یاد جریانی افتادم.

 

یک روز خانه ی دوستم بودم. روبروی خانه اش کوه عظیمی است که جاده را در کنار خود دارد.

 

آن روز غروب از پنجره بیرون را نظاره میکردم، که ناگهان در آرامش منظره ی پیش رویم، درست پیش چشمانم تصادفی رخ داد، یک پیکانی از روبرو به پرایدی زد و سریع گاز گرفت و فرار کرد من از بالا مچاله شدن جلو ماشین فراری را دیدم، صحنه ی به هم خوردنشان را اصلا متوجه نشدم اما از گاز سریع و پر صدا و مچالگی جلو پیکان فهمیدم تصادف شده، بعدش هم یکی از سرنشینان پراید که یک خانمی بود پیاده شد و وانتی را از روبرو نگه داشت، سوار شد و به تعقیب پیکان رفتند. مشخص بود تصادف سطحی بود. 

 

از بالا طاقت نیاوردم برای همدلی یا کمک احتمالی رفتم سراغ پراید. 

 

+سلام

_سلام

+حالتون خوبه سلامتین همتون؟

_خدارو شکر خوبیم، یکیشون خیلی ترسیده بود 

من از پنجره ی اون ساختمون دیدم پیکان فرار کرد

اومدم اگه کمکی ازم بربیاد انجام بدم

_ممنون الان دیگه باید پلیس برسه

+خب اگه شاهد لازم باشه من شهادت میدم، اصلا منتطر می مونم تا پلیس بیاد.

_تشکر، خب پس بیان تو ماشین بشینین هوا سرده

نشستم باهاشون همدردی کردم، تا پلیس اومد و شهادت دادم.

 

هر چند شهادت من در آن موقعیت طبق بازخورد پلیس انگار لازم نبود ولی همان حضور و همدلی کوتاهم در کنار سرنشینان آرامش بخش آنها شد، و برای من هم تجربه ی شیرین و به یادماندنی بود. 

 

برای پایان نامه کارشناسی مان، انتخاب استاد را به عهده ی خود دانشجو گذاشته بودند و این خیلی خوب بود چون هر کس می توانست هر استادی را که بهتر با او کنار می آمد انتخاب کند، من رفتم سراغ آن استادی که از همه سخت گیر تر می دانستمش. جهت اینکه بیشتر یاد بگیرم و کلا از استاد سختگیر هم خوشم می آمد.

 

رسیدیم به انتخاب عنوان برای پایان نامه.

 

+استاد من فکر کردم که موضوع پایان نامم به انتخاب شما باشه

-خیر. دانشجو باید خودش در قبال عنوانش مسئولیت داشته باشه

 

می گشتم دنبال عنوان مناسب، یک روز در کتابخانه در بخش کتاب های مرجع بودم و در بین صفحات یک کتاب قطور روانپزشکی پرسه میزدم، چشمم افتاد به اسم جناب بقراط.

 

همان جا جرقه ای روشن شد ذهنم مرا رساند به مزاج های بقراط (صفراوی، بلغمی، سودایی و دموی مزاح). همان جا نقشه ریختم  که عنوان این باشد: ارتباط بین مزاج های بقراط با تیپ های شخصیت.

 

عنوان را بردم پیش استادم بدش نیامد ولی گفت باید برای مزاج ها پرسشنامه باشد. گفتم پیداش می کنم استاد

 

سراغ پرسشنامه بودم چندتایش از مرحله گزینش استاد رد شد یکی به اصرار من باقی ماند که استاد گفت یک راه دارد آن هم اینکه به روایی محتوایی متخصصان برسد یعنی اینکه چند تا استاد متخصص در این زمینه این پرسشنامه و سوالاتش را تایید کنند. من هم گفتم این کار را میکنم.

 

قبلش با استادهای دیگر در مورد عنوان مشورت میکردم برایشان جدید و جالب بود و کسی مخلفت نمی کرد.

 

گشتم دنبال متخصص ها در درجه اول به دکترهایی که در مطبشان کار طب سنتی انجام می دادند حضورا رجوع کردم، یکی از آن دکترها گفت:

 

 -چرا اصلا پرسشنامه نسازی؟

+(منم خوشم آمد گفتم) چه خوب

-به یک شرط حاضر به همکاری هستم و در ساخت پرسشنامه کمک میکنم که اسمم را در پایان نامه ات بیاوری.

+چشم حتما، چرا که نه

به نزد استادم که رفتم خندید گفت او خیال می کند پایان نامه ی ارشد است نه کارشناسی. موافقت نکرد بخاطر مشکلات و دردسرهای ساخت پرسشنامه.

 

رفتم سراغ دکتر دیگری در شهری مجاور، از قبل وقت گرفته بودم. ملاقات حضوری با او هم کمک حالم نشد.

 

نشستم به جمع آوری شماره ها و آدرس های افراد سرشناس در این زمینه. یک دفتر پر اندازه ی صدتا شماره درآوردم. هر روز کارم شده بود زنگ زدن، وقت گرفتن برای صحبت با دکترها و یا ایمیل دادن، یکی از این ایمیل ها جواب داد و پرسشنامه را تایید کرد، کلی ذوق کردم، با هرکسی هم صحبت میکردم از او راهنمایی میگرفتم که چنانچه کسی دیگر را در این زمینه سراغ دارد به من معرفی کند.

 

این دکتری که پرسشنامه را تایید کرد گفت: یکی را بهت معرفی می کنم که تز دکتراش روی همین مزاج هاست تا فامیلی شو گفت من اسم کوچکش را گفتم خندید که همه رو هم می شناسی (خبر نداری که من چه لیستی دارم) شماره همراهش را داد.

من هم باهاش تماس گرفتم و او نظرش این بود که مزاج ها را نمی توان در قالب پرسشنامه ی صرف به سنجش درآورد و به تشخیص صحیح رسید، من هم که نمی خواستم باور کنم اصرار می کردم که حداقل پرسشنامه ام را ببین و تایید یا ردش کن، او هم با جدییت درخواست غیرمعقول مرا رد کرد که وقتی از پایه اشتباه است و ممکن نیست تایید یا رد معنا ندارد.

 

خلاصه آب پاکی را ریخت روی دستم و من هم که جلوجلو مطلب برای این عنوان دلبندم جمع کرده بودم و خیال می کردم عنوان عزیزم ارزش کار دارد، نمی خواستم موضوع عوض کنم.

 

استادم بخاطر ضعف اعتبار پرسشنامه مخالفت کرد ولی من اصرار کردم که همان یک متخصص که تایید کرد کافی است و کار را ادامه دهیم. استاد هم از آنها بود که اجبار نمی کرد و  به دانشجو قدرت انتخاب می داد.

 

بر همین موضوع ماندم و فکر میکردم حتما فرضیه ام تایید می شود و بین مزاج ها و شخصیت ارتباط برقرار می شود. و با شور و ذوقی هیجانی پرسشنامه ها را آماده کردم و بین دانشجوها پخش کردم. و نتایج را در دفترم ثبت می کردم

 

اجرا که تمام شد و داده ها وارد نرم افزار شد. تحلیل آماریش را استاد دیگرم انجام داد نتیجه اش آن شد که من نمی خواستم، ارتباط تا حدودی پیدا شد اما معنادار نشد ... وقتی فهمیدم که فرضیه ام حتی فرضیه های فرعیم تایید نشده کلی دپرس شدم و اصلا انگیزه ای برای نوشتن پایان نامه ای که فرضیه اش تایید نشده نداشتم. کلی انرزی گذاشته بودم قبل اجرا و حین اجرا اما نتیجه ...

 

آنجا معادله یک سر باخت را فهمیدم

من در این عنوان بدیعم فقط به جنبه اگر بشود اگر ارتباط داشته باشد چه ها که شود نگاه می کردم. چه رویاها بافته بودم ...

اما اصلا طرف مقابلش را از کوری عشقم به عنوان نمی دیدم اینکه اگر نشود چی؟ اگر ارتباط نداشته باشد چی؟

 

در زندگی باید انتخاب ها را طوری چید که هر نتیجه ای بدهد به نفعمان باشد.

و یا اینکه طرز نگاهمان به نتیجه طوری باشد که چه شکست باشد چه پیروزی در هر دو صورت پیروز باشیم و حس پیروزی به ما دست دهد. آنجا که این حس را نداریم مثل من ممکن است بخاطر این باشد که برای آن کار کم گذاشته باشیم وگرنه وقتی تلاشم را کرده باشم و از خودم مطمئن باشم دیگر چه باک و چه دل سوختنی.

 

من از همان لحظه ای که آن متخصصی که رساله دکترایش تخصصی روی این موضوع بود و نظر علمی و تجربی اش خیلی ارزشمند و مطمئن بود، نباید لجوجانه بر سر موضوعی که روی هواست وقت و انرژی میگذاشتم برای همین موقع نتیجه بسیار دپرس شدم و دل و دماغ ادامه ی کار را از دست داده بودم، چون کم گذاشته بودم... طعم شکست را می چشیدم نه پیروزی حتی با شکست را ...

 

رفته بودیم اردوی بازی دراز. 

محدثه و زهرا هم نشین هم در صندلی های جفت هم بودند، گروه خونی شان به هم نمی‌خورد، ولی زهرا از طیف شخصیت هایی بود که منعطف بود و سعی داشت با همه تیپی دمخور شود، می شناختمش او از مذهبی های روشن فکر بود.

 

رسیدیم به دامنه کوه های بازی دراز، دفعه ی دومم بود می آمدم، از اتوبوس ها پیاده شدیم، بعضی ها در همان اتوبوس کفش هایشان را در می آوردند تا با پای برهنه این مسیر را قشنگتر بپیمایند، محدثه هم که تا حالا پست‌ش به این اردوها نخورده بود و کفش های پاشنه بلندش مسلما همراه خوبی برای پیاده روی در راه های هموار هم نبود، چه برسد به کوه پیمایی مسیر دراز پر پیچ و شیب بازی دراز. 

 

بنابراین آنها را در ماشین گذاشت، زهرا اما با کفش های راحتش به راه افتاد من با آنها همراه بودم.

 

پاهای نازک نارنجی محدثه در همان بدو دامنه اوف و آخشان شروع شد، زهرا هم که در بین هم اتاقی هاش به پتروس معروف بود کفش های بادنجونی جلو بسته اش را تقدیم محدثه کرد که بپوش. 

 

تعجب کردم نه از پتروس کاری زهرا، از اینکه زهرا با آن قد و هیکل جیبیش چطور به شیر ژیانی کفش های جاسوئیچیش را تعارف می کند؟ 

 

تعارف است دیگر در خون ما ایرانی هاست، بعضی‌ها گاهی فقط آنجایی که تعارف کارساز نیست تعارف می‌کنند تا خودی نشان دهند و از آن موقعیت حسن سوءاستفاده را ببرند.

 

اما زهرا از آنها نبود که بخواهد خودنمایی کند. 

 

خب شاید میخواست با این تعارفش همدلی کند... در این افکار بودم 

 

که دیدم زهرا کفش هایش را درآورده و از توش یک عدد کفی درآورد گفت بپوش ببین اندازت هست، محدثه هم با اصرار او پوشید اندازش نبود، 

 

_خب معلوم است زهرا جان که اندازش نمی‌شود 

+واستا این کفی دیگرش را در آورم 😮

حالا بپوش اندازته؟ 

_نه یه کم تنگه 

این نهضت همچنان ادامه دارد... 

+خب واستا این کفی دیگشو در بیارم😐

ماشالا خدا بده برکت 

+خب اندازت شد

_آره شد

 

نه خوبه نشه یک شهر کفی توش چپونده بایدم بشه

ناممکن ذره ذره، کفی کفی ممکن شد

 

محدثه صاحب کفش شد صاحب ها، یعنی مالک شد، مالک موقت تا موقعیکه در اتوبوس جای گرفت و پاشنه بلندهای خودش‌ را ملاقات کرد. 

 

این را من که قدم قدم با زهرا همراه بودم میگویم که در کل مسیر سخت کوه و در بالای کوه که توقف خوبی داشتیم و مثل مسیرش آسفالت نبود و بدون کفش بسیار سخت بود بر روی سنگ های ریز و درشت راه رفتن و او با جوراب های نه خیلی ضخیمش راه می‌رفت و هر چه محدثه اصرار می‌کرد که کفش هایت را خودت بپوش حداقل اینجا قبول نمی‌کرد، 

 

فقط یک مسیر کوتاهی را که بدون کفش اصلا نمیشد، محدثه و من در زیر سایه بان نشستیم تا او برود و برگردد، و وقتی بازگشت مجدد کفش ها را درآورد انگار که کفش ها از محدثه بود و از او قرض گرفته.

 لجوجانه محدثه را وادار به پوشیدن کرد، 

 

از بازگشت در شلوغی ها همدیگر را گم کردیم. من زودتر رسیدم، وقتی زهرا بازگشت جفت جوراب هایش سیب زمینی درآورده بود 😅

 

از آن اردو زهرا و کفش های بادنجونیش (که قبلا از خواهرش بوده چون مدل و رنگشو دوست داشته با کفی های چند مرحله ای برای خودش تنگ می کند) بیشتر از هوای دبش اردیبهشت ماه آن سال و بیشتر از صبحانه های متنوع خوشمزه ی مسیرش  به یادم مانده...

 

چند روز پیش جملات کوتاهی  پیرامون  «نوشتن» نوشتم دوست دارم با شما به اشتراک بگذارم:

 

_بنویس و بمان. 

 

_مگر می توان ننوشت؟! 

 

_حتی اگر از گرسنگی در حال جان دادن بودید، همان دم بنویسید. 

 

_نوشتن یعنی زنده بودن. 

 

_بنویس تا دیگران گنج پنهان درونت را بیابند. 

 

_اگر ننویسی می میری. 

 

_عمرم تلف شد چون با قلم بیگانه بودم. 

 

_وصیتم این است: فرزندانم! بنویسید و بنویسید و بنویسید. 

 

_دوستان ببخشید کمتر به شما سر میزنم، دوست جدیدی یافتم که همنشینی او بسی شیرین است او نوشتن است

 

_قلمم عصای دستم بنوا سرود عمرم 

تو بخوان سرور قلبم 

تو بزن نوای دردم 

تو بگو سخن ز قلبم 

بنواز شعار ز رنجم

تو بکوش... 

 

_نوشتن یعنی همه چیز. 

​​​​

_اگر ننویسی از دست می روی، عمرت از دستت می‌خزد. 

 

امروز در رمانی که می خواندم به خیانت اشاره شده بود.

 

یک جای کلام یکی از شخصیت های رمان برایم آشنا بود:  «من که در زندگیم چیزی کم ندارم چرا به سمت دیگری جذب می شوم. یا همسرم چرا خیانت کند مگر من برایش کم گذاشتم؟» 

 

زن و شوهر هایی هستند که ارتباطشان از همه لحاظ ایده آل به نظر می رسد اما یکی از طرفین به دیگری خیانت کرده.

 در این موقعیت ها این جمله را زیاد شنیدیم که مگر چه کمبودی داشته که خیانت کرده.

چه کسی گفته حتما باید یک کمبودی باشد تا خیانت صورت گیرد؟

یک جمله ای دیگری هم گفته می شود اینکه وقتی کمبودی از جانب همسرش پیدا نمی کنیم می گوییم بعضی ها ذاتا مریض اند.

 

 اما من دیدم آدم های سالم و خوش قلبی که در ارتباط با همسر هم کمبودی ندارند اما بخاطر رعایت نکردن یک چیز در دور باطل خیانت می افتند آن هم نرم نرم و خزیده خزیده. طوری که خودشان هم متوجه نمی شوند و بعد گرفتاری انگشت به دهان می مانند که چطور شد و چطور من؟ این من؟

 

 

آن چیزی که در بعضی از ارتباطات رعایت نمی شود مرز است. حدود است. آخر منی که به همسرم متعهدم چطور راحت و رله گونه با غیرهمسرم ارتباط میگیرم؟

 

در این مواقع گفته می شود مگر تو به خودت اعتماد نداری؟

چه کسی گفته باید به خود اعتماد داشت؟ و اعتماد به خود چیز پسندیده ای است؟

وقتی می گویی نه به خود اعتماد ندارم به باد سخره گرفته می شوی. اما همان ها که غرور اعتمادشان را بر سینه می زنند احتمال اینکه در تله ی نامرئی سطوح خیانت گرفتار شوند خیلی زیاد است.

 

سطوح خیانت گفتم چون خیانت فقط آن معنای رایجی که در نگاه اول به ذهن می آید نیست. خیانت سطوح وسیعتری دارد. آن هنگام که من حتی در ذهن با غیر همسر هم وقت بگذرانم و خوش باشم. و آن هنگام که دور از چشم همسر با غریبه یا آشنایی چت کنم. و آن زمانی که ارتباطی پنهانی با کسی غیر همسر دارم، این ها همه از مظاهر خیانت است.

 

حتی یادم هست در پرسشنامه ای از سنجش خیانت یک گویه اش این بود که:  چقدر در فضای مجازی به صحبت های ادیبانه و فیلسوفانه با کسی غیر همسر می پردازم.

 

البته واضح است که موقعیت ها متفاوت است ارتباط دو همکار با هم نوعی است و ارتباط استاد دانشجویی و خیلی از ارتباطات دیگر می تواند سالم باشد چنانچه در چارچوب و حدود باشد.

 

آن جنس ارتباطی که من منظورم هست این ها نیست. چه بسا در یک ارتباطی دو طرف آنچنان رها و آزاد باشند و رشد کرده باشند که صمیمت ارتباطشان آسیب زا نباشد. مثل آن استادی که چنان آزاد بود که اگر یک ساعت هم با او حرف میزدی هیچ حس منفی پیدا نمی کردی و آن استاد دیگری که حتی تحمل یک نگاهش را هم نمی توانستی بکنی.

 

یا یک کلمه ی جانم و عزیزم برای یک نفر چیزی نیست اما همان ها برای یک نفر طوفان زاست.

این ها در افراد مختلف متفاوت است. یا ممکن است فردی در مقطعی طوری باشد و در مقطع دیگر رشد کند یا پسرفت کند.

 

آن جنس ارتباطی که می گویم ظاهرا سالم است اما در واقع سالم نیست و در سطوح آغازین خیانت است و آن کس که خیانت می کند یا خودش می فهمد که ارتباطش سالم نیست، چون از درون خودش آگاه است از احساس خودش آگاه است، به فکر تصاحب قلب دیگری است، از بی توجهی دیگری به خودش رنجور می شود، از بودن در کنار او سرخوش است، یا آنکه مستقیم متوجه نیست، و به طور ناخودآگاهانه ارتباط پیش می رود.

 

در هر صورت اگر ارتباطی داریم با غیر همسرمان که می ترسیم او متوجه شود یا نمی ترسیم ولی اکراه داریم، و پنهان می کنیم (البته جدای از دلایل منطقی). این نشانه ی یک ارتباط نا سالم است. فرقی نمی کند این ارتباط در چه سطحی است.

 

خیانت راهی دارد و آن هم گذر از حدود است. حدود ارتباط با دیگری.

تا زمانی که در چارچوب این حدود باشیم امنیم اما از آن لحظه که پا را فراتر از حدود گذاشتیم در معرض سطوح خیانت هستیم، احتمال شکلگیری خیانت بیشتر است.

 

اگر در ارتباطی گرفتار احساسات غیر عادی شدیم می توان با ادامه ندادن از پیشرفت رابطه جلوگیر شویم.

پنج شنبه 2 مرداد

سلام چه روز خوبی دارم امروز کلی تمرین نویسندگی کردم و کلیت و برنامه ی ثابت هر روز رو ریختم، ایشالله دیگه قراره به شدت روی تمرین ها متمرکز بشم و اون 10 هزار ساعتی که میگن واسه هر کاری بذاری توش متخصص میشی رو رکورد 10 سال زمانبریشو بشکنم.

 

من امروز نسبت به دیروز منظم تر بودم چون همه ی تلاشم این بود که تمرین ها و عادات نویسندگی رو یه جا گردآوری کنم و به صورت منظم چیدمشون توی یک پوشه.

 

خیلیییی جالبه خصوصا این غذاهای اخیر این ایده که آنلاین اومد توی ذهنم که من امروز نسبت به دیروز تغییر کردم در سطوح متنوعی که ذکر شد و خیلی سطوح دیگه که میشه بهش پرداخت و از فردی به فرد دیگه متفاوت خواهد بود، چقدر حس خوبی دارم چون لینکی پیدا کردم بین مشاوره و نوشتن، اصلا خیلی ایده ی بکریه چون خیلی اثرات شگفت آوری داره خصوصا در روزهای آتی، اگه هر روز توی ذهنم باشه که میخام حداقل یه مورد عملی توی رفتارم مثال بزنم که مثلا اعتماد به نفسم بالاتر رفته یا شادی من بیشتر شده امروز نسبت به دیروز خب این یه عادت میشه که هر روز یه قدم بردارم چون خودمو ملزم کردم که حتما یادداشت کنم و یه جور تعهدی میشه.

 

جمعه 3 مرداد 99

خب امروز فهمیدم وقتی واسه ایده می مونی سراغ یه کتاب برو خصوصا یه کتاب غنی و قوی و پای بوس کتاب بشو اونوقت ایده ها رخ نمایی میکنن و به ذهنت سرریز میشن.

 عاشق لحظه سرازیری ایده هام که دستپاچه میشم زود ثبتش کنم و تا قلم کاغذ دست میگیرم بعضیاش می پرن.

 

امروز روز پرباری داشتم و قرار شد که برنامه ی مطالعاتی هم بذارم تا مغزم و ذهنم تغذیه بشن برا نوشتن به قول استاد کلانتری ورودی بگیرم و خروجی داشته باشم و این مدام باید در رفت و آمد باشه بین خواندن و نوشتن. خب امشب قراره برم بیرون عابر بانک پول انتقال بدم. مهم نیست بیا بگو از غذاهای خوشمزه ی منوت چه خبر.

 

خب من امروز نسبت به دیروزم سریعتر بودم چون یه جا موقع غذا خوردن یادم اومد و تسریع بخشیدم همچنین حین نوشتن 4 صفحه از 200 صفحه هم یادم که اومد خیلی سریعتر مینوشتم. خدایا شکرت.

 

نه گفتن به خود هم مثل نه گفتن به دیگران از مظاهر اعتماد به نفسه.

 

باید حواسم باشه و یه چک لیست واسه این مواقع درست کنم که اگه کسی خواست با بدگویی منو الکی درگیر کمبودهای خودش کنه خودمو قربانی خواسته های نابجای اون نکنم و وقت و انرژیمو تلف نکنم.

 

من امروز نسبت به دیروز خوشحال تر بودم چون موقع خوندن شعر حافظ ذوق درونی زیادی داشتم که یه غزل کمم بود دوتا خوندم.

 

4 مرداد 99

سلام. مستقیم برم سر اصل مطلب:

امروز نسبت به دیروز منظم تر بودم  چون یکسره برنامه م جلو چشام بود البته برنامه که نه منظورم کارهام بود لیست طولانی چک لیستایی که باید هر روز توشون تیک بزنمه.

سعی می کردم فقط کار اصلیم همین باشه و به متفرقه ها و امور غیر ضرور نپردازم مثلا ناهار رو در عرض 20 دقیقه نوش جان کردم. و اتلاف وقت امروز بعید میدونم داشته باشم.

 

امروز نسبت به دیروز تاخیر رضامندی بیشتری داشتم چون صبح که از خواب پا شدم طبق معمول همیشه که نیم ساعتی در تختخواب به بالا اومدن ویندوز میگذرونم سریع پا شدم و نذاشتم به یه دقیقه برسه و ساعت 7 و نیم رفتم پایین.

 

امروز نسبت به دیروز از هوش هیجانی بهتری برخوردار بودم چون به جدل الکی ادامه ندادم هر چند حواسم به عصبانیت صدام نبود.

 

امروز نسبت به دیروز خوشحال تر بودم چون دوتا پست از استاد کلانتری خوندم و به فضا رفتم از شدت ذوق.

 

آها بیام داستان بگم. یکی بود یکی نبود یه فاطمه ای بود خیلی دختر مستعد و توانا و باهوشی بود که بعد سال ها بعد سی سال حالا استعدادشو کشف کرده خب حالا که کشف کرده میخاد برا خودش برا چند سال آینده ی خودش رویا بباره خب میخاد بگه از اتفاقات و تجارب و افتخارات خوب آیندش.

 

خب فاطمه ی قصه ی ما هنوز یه هفته ای میشه با استعداد درونیش یعنی نویسندگی آشتی کرده نه آشتی خوب نی چون قهری نبوده آشنا شده کشف کرده و حالا به شدت مشغول تمرین ها و ایجاد عادات نویسندگی در خودشه خب فاطمه میخاد که در نوشتن ...

.... خب پس فاطمه به این نتیجه رسیده که باید یه چک لیست رشد کیفی نویسندگی رو درست کنه و روش کار کنه.

... فاطمه ی ما میخاد که هر روز و هر روز بنویسه و با نوشتن رشد کنه و بزرگ شه.

 

... خب حالا میخام از خشم درونم به یکی حرف بزنم ...

 

6 مرداد 99

باید برم یه کیبورد یا کیورد تهیه کنم که سیال باشه و کلیداش روون تر و پر احساس تر باشن از صفحه کلید لیبتاب.

 

ای جان موسی کوتقی داره میخونه.

 

+تمرین آزاددنویسیه یا تمرین تایپه؟

 -هر چه دوست داری اسمشو بذار ولی من به شخصه از تایپ ده انگشتی بسیار لذت میبرم.

+ بله بایدم ببری ولی حواست هست که زمان میره ولی تو هنوز هیچی ننوشتی؟ خب چه کاریه تو که اینقدر علاقه به تایپ ده انگشتی داری یه زمانی بذار تایپ ده انگشتی کن یه متنی رو. اصلا یه متنی از همین تمرین های نویسندگیت انجام بده که نیاز به فکر و تامل داشته باشه نه این آزاد نویسی که باید دستت و فکرت رو رها کنی تا خودش بره.

در صفحات صبحگاهی به خودکار و قلمت اجازه جولان میدی اینجا باید به انگشتان و دستات بذاری هر چه دل تنگشان میخاد بگن و تایپ کنن. بذار صفحه ی ذهنتو بیارن جلو چشات ببینی توی اون کله ی مبارکتان چه میگذره.

-تشنمه آب میخام. انگار داره از آب بدنم کم میشه که هی به آب احساس نیاز میکنم.

+ آره دیگه بدنت اسم پیاده کردن ذهنیات به عینیات اومد فرصتو غنیمت شمرد و ابراز نیاز کرد یعنی اظهار نیاز کرد.

 

وقتی مرددی تصمیم نگیر مجبورت که نکردن.

 

خب دیگه چی توی ذهنمه؟ همش از نویسندگیه و نویسندگی. خب مگه بده؟

 

وقتی ذهنت از اطلاعات ناب پر باشه مواد خام بیشتری داری برا ساختن و تولید محتوای جدید و بکر.  وقتی هم که تنوع این مواد خام بیشتر باشه موجود جدید محصول جدید هم متنوع تره و جذابتر.

 

اینکه کتاب بخوانی خوب است اما کتاب خوب بخوانی خوبتر است، اجازه بدهید از کتاب خواندن های خودم بگویم.

 

در سنین نوجوانی هر جا می رفتم و چشمم به کتاب می افتاد می خریدم، و مشغول مطالعه میشدم و در عالم کتاب ها خودم را گمراه میکردم چون با جسم کتاب همراه بودم بیشتر تا روحشان. با این وجود خودم را بر اساس قضاوت دیگران یک کتابخوان درجه یک می‌دانستم و از خانوادگان اهل مطالعه، روزی یکی از دبیرهایم جویای احوالات مطالعه هایم شد:

 

  - چقدر مطالعه میکنی؟ 

+در هفته یا ماه بخشی از کتابی را

-😐 من روزی سه ساعت مطالعه میکنم

+😐

 

با این ملاک سنجش روزانه ای فهمیدم که مطالعه یعنی چه و از آنروز خودم را از جامعه کتابخوان ها حذف کردم. 

 

در همان دوره روزی یکی از دوست های خانوادگی که بسیار اهل مطالعه بود و بینشی عمیق و خاصی به مسائل داشت، به پدرم گفته بود که من کتاب های چرت و پرت میخرم 🤦‍♀️

 

شاید یکی از دلایل عدم رشد و عمق مطالعه هایم آن کتاب های سطحی و بازاری بود. 

 

گذشت آمدم دانشگاه کلاس خارج از درس خودشناسی شرکت میکردم که استاد خوبش آنجا کتاب هایی را معرفی می‌کرد، یک روز که رفتیم اردوی نمایشگاه کتاب آن کتاب ها را خریدم، در داخل اتوبوس مسئول فرهنگی دانشگاه که با ما همسفر بود از بچه ها می پرسید که چه کتاب هایی خریدید؟ 

 

من اسم کتاب ها را که گفتم نظرش مثبت بود و گفت کتاب های خاص و خوبی است. در دانشگاه هم هرجا چشمم به کتاب می‌خورد میخریدم و موقع آخر ترم چمدانم آنقدر سنگین بود که حملش پدر حامل را درآورد. از رو هم که نمی‌رفتم هر سال سنگین و سنگین‌تر 😁

 

گذشت در مقطع ارشد یکی از استاد هایمان دوتا کتاب معرفی کرد که تحلیلش یکی از ملاک های سنجش عملکردمان بود. آنجا طعم واقعی کتاب را چشیدم، و فهمیدم کتاب خوب یعنی چی و عمری است کتاب های الکی و سطحی میخواندم.

 

اینکه فقط کتاب بخوانیم کافی نیست لازم است که پیرامون کتاب خوب هم وقت بگذاریم و بعد گزینشی معقولانه داشته باشیم، نه مثل من که چنان هیجان خرید کتاب ها مرا می‌گرفت که نمی فهمیدم کی کوله بارم پر میشد. 

 

اهل مطالعه هم نبودم که خودم قادر به تشخیص کتاب خوب و به در بخور از کتاب سطحی باشم. 

اگر هم کتاب های فراوانی داشتم بیشتر درگیر کتاب بازی می شدم تا کتابخوانی. 

 

کتاب بازی یعنی پز کتاب به دست داشتن، پز نویسنده ی کتاب را دادن، خود را در نگاه ها به عنوان شخیصیت مطالعه گر جا زدن، خوش بودن با جلد و ظاهر کتاب، ژست کتاب خوانی، وقت زیادی را با کتاب ها سپری کردن اما بهره ی کم بردن از آنها، با کتاب بودن نه در کتاب بودن، عشق با زیبایی کتاب های چیده در کتابخانه و.... 

 

الان از آن‌ خامی به درآمده ام، با کتاب ها دوست میشوم و سعی میکنم شیره ی جانشان را بمکم. 

شما رابطه تان با کتاب ها چطور است؟ 

 

 

استاد کلانتری در لایوهای روزانه که در پیجشان ذخیره می کنند درباره اهداف ماهانه صحبت کردند، دیشب.

 

من هم به تاثیر از این صحبت شان امروز یک اهدافی را چیدم برای آبان ماهم که دوست دارم با شما دوستان خوبم به اشتراک بگذارم.

 

سه هدف مهم که دوتایشان بخشی از یک هدف بزرگتر هست را به صورت عینی و قابل سنجش درآوردم تا آخر آبان خودم را بسنجم که چقدر از آنها را عملی کردم. 

 

اهداف آبان ماه امسالم:

 

هدف اول که قبلا در پست جدول گانت به آن اشاره کردم خواندن ٣٠٠٠ صفحه از کتاب است، البته این مقدار را بنابر هدف مطالعه ام خیلی عمیق نمی‌خوانم و فقط یکبار با چشمانم مرور میکنم. 

هدف دوم: خواندن ١٢ تا ١۵ کتاب به طور عمیق و یادگیری آنها. 

هدف سوم: رونویسی ١٠٠ صفحه از نهج‌البلاغه 

هدف چهارم: رونویسی ٣٠ صفحه از قرآن. 

 

هر کدام از این اهداف را به صورت ریزتر درآوردم تا واضح تر شود. 

هدف اول روزی ١٠٠ صفحه بخوانم تا آخر آبان ٣٠٠٠ صفحه شود. 

هدف دوم را هفته ای سه کتاب بخوانم تا در نهایت آخر ماه ١٢ کتاب را خوانده باشم. 

هدف سوم هم روزی سه صفحه از نهج‌البلاغه تا آخر ماه حدود ١٠٠ صفحه رونویسی شود. 

هدف چهارم هم روزی یک صفحه از قرآن را بنویسم تا ٣٠ صفحه را آخر ماه نوشته باشم. در اینجا بر خلاف هدف سوم که از ابتدای نهج‌البلاغه شروع به نوشتن کردم، ترتیب خاصی ندارد و شاید یک صفحه را در روزهای بعد هم مجدد بنویسم.

 

حال ممکن است دوست داشته باشید در مورد رونویسی و اهمیتش بدانید که می‌توانید به این لینک از سایت استاد کلانتری مراجعه کنید. 

 

 یکی از لذت هایم در زندگی برنامه ریزی کردن است. حس خوبی دارد. 

 

یادم رفت بگویم که بر اساس تاکید استاد کلانتری این برنامه ی ماهانه را هر روز از رویش میخواهم بنویسم و یکی از کارهایی که در لیست کارهای روزانه پس از انجامش خط می‌خورد همین مرور و رونویسی این اهدافم هست. 

 

در آخر آبان اینجا در محضر شما گزارش میکنم که چندمرده حلاج بودم😊😎 

پیش به سوی اجرای اهداف 😅😀

 

خب آبان تمام شد و من می‌خواهم گزارش بدهم:

 

در هدف اول یعنی خواندن صد صفحه روزانه، کاملا شکست خوردم یعنی شاید 2 درصد به آن عمل کردم. 

هدف دوم موفق شدم و 12 کتاب را مطالعه کردم. 

هدف سوم هم 100 درصد عملی شد و من صد صفحه از نهج البلاغه را رونویسی کردم. 

هدف چهارم 50 در صد عملی شد و 15 صفحه از قرآن را رونویسی کردم. 

در مورد هدف اول با اینکه قبل آبان خیلی از روزها صد صفحه را می‌خواندم اما نمی دانم چرا در آبان ذهنم به این هدف شدیدا مقاومت نشان داد. 

هدف چهارم که ۵٠ درصد شد بخاطر این بود که بیست روز اول را با سه ترجمه می نوشتم و خیلی کند پیش می رفتم اما ده روز آخر را به یک ترجمه اکتفا کردم و کلا ١۶ صفحه رونویسی شد.